باران

نگار اسدزاده
negar4321@hotmail.com

نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويه هاي غريبانه قصه پردازم

به ياد ياروديارآنچنان بگريم زار
كه از جهان ره ورسم سفربراندازم.*


هيچ صدايي نبود . فقط صداي برخورد باران با زمين سفت و سخت بود و بس !
قطره هاي باران رو حس ميكردم كه به پوستم ضربه ميزدن.
هر قطره دردي رو در من تازه ميكرد. هر قطره خاطره اي قديمي رو در من بيدار ميكرد. هر قطره نكبت زندگي رو بر سرم ميكوفت.
فرياد كشيدم : باران ! باران! باران.....!
باران ! اما تو اونجا نبودي . هيچ كس اونجا نبود . همه پنجره ها بسته بود.
باران ! تو هيچ وقت اعماق تاريك وجود من رو نديدي ، تو هيچ وقت فريادهاي من رو نشنيدي ،
تو هيچ وقت به خونه ي من نيومدي تا ببيني كه دل تنگيهاي بزرگ من چطور تو اون خونه ي كوچكم جا شدن تا هر لحظه من رو عذاب بدن ، تا هر لحظه من رو به ياد تو بندازن ، تا هر لحظه من رو وادار به فرار كنن از خونه اي كه دوسش دارم...
چقدر از هم دور بوديم ، باران ! چقدر...!!!
تو لحظات تنهايي من رو صدا ميكردي و من هم به كمكت مي يومدم تا لبخند بر لبات بنشونم.
تو نا اميدي من رو طلب ميكردي و من هم مي يومدم ، مثل هميشه ، دستات رو ميگرفتم.
يادت هست بهت ميگفتم كه هيچ وقت تنها نيستي ، كه صداي تو رو هميشه خدا ميشنوه و به آهنگهاي اندوه تو گوش ميده ، كه خدا واسه هر دردي درمون ميفرسته ، كه خدا واسه اونهايي كه روح غمگيني دارن دل ميسوزونه، كه خدا به فرزندان اندوه بالاخره شادي هديه ميكنه . شادي كه روح و دل اونها رو تا ابد در نور و شادي نگه ميداره . كه خدا ... ! آه ! آه ! باران!
قطره هاي باران روي پوست سردم ميشستن . نمي تونستم فرياد بزنم . يه اندوه سنگين راه بر فريادم بسته بود . آسمون سياه و كدر بالاي سرم راه نفسم رو گرفته بود .
به زانو افتادم و براي روحم كه بيهوده در پي خدا بود اشك ريختم .
باران ! هيچ وقت بهت نگفتم كه خدا به حرفهاي من گوش نميده ، كه خدا نمي خواد صداي زاري ها رو بشنوه ، كه خدا نميخواد لبخند بزنه ، كه خدا ... !!! آه ! چقدر بيچاره ام ، باران ! چقدر بيچاره ام ...!!!
بهت نگفتم كه خارستانهايي كه روح من در اونجا اسيره چطور ميتونست با يه لبخند سبز بشه .
بهت نگفتم كه شبها چه گونه از زور درد فرياد ميكشم و براي به دست آوردن يك لحظه شادي و اميد چه نا اميدانه روحم رو به آتش ميكشم.
من غريبم ، باران ! من غريبم !
اي كاش خاكسترهاي عشق من رو هرگز نخواي لمس كني ، مي سوزي ، فرو مي ريزي ، باران !

باران ! چقدر خدا خدا ميكردم كه نري . چقدر خدا خدا ميكردم كه از دست ندمت .
تو ، يه روز مثل يه قطره ي باران اومدي نشستي بين سنگلاخ هاي دل من و كوير دلم رو سبز كردي ، شبهاي تاريك و بي ستاره ام رو غرق در ستاره كردي ، چشمهام برق از دست رفتش رو دوباره پيدا كرد و من به خود گفتم كه اين همون چيزي هست كه ميشه اسمش رو گذاشت شادي ، اميد ، زندگي .
چقدر ساده بودم باران ! چقدر ساده بودم كه با اولين لبخند ت فكر كردم ميتونم روحم رو آزاد كنم،
چقدر ساده بودم ، چقدر بي غش بودم ، مثل يه گل ، مثل يه كودك ، مثل يه ديوانه .

بعد از اومدنت وجودم شوري گرفت و قلبم به طپش دراومد و زردي بيمار گونه ي چهره ام با اومدنت از بين رفت.
بعدش من به تو فكر مي كردم و وقتي به تو فكر مي كردم لبخند ميزدم . بنابراين هميشه به تو فكر مي كردم.
آه ! باران چقدر خدا خدا مي كردم كه نري ، كه بموني . ولي تو رفتي! خيلي هم زود رفتي !
باران ! آخه اون آدم ساده ، اون گل ، اون كودك فكر مي كردن كه تو يه هديه ي الهي هستي ،
اونها هنوز ايمان داشتن كه تو همون دستي هستي كه براي نوازش و ياري اومده ، آخه باران !
اونها چه ميدونستن كه دستهاي تو قدرت ياري نداره ، اونها چه ميدونستن كه تو فقط يه ستاره ي دنباله داري ، يه لحظه ي كوتاه روشني ميدي و ميري ،
اونها چه ميدونستن كه اون همه خار با يه لبخند نرم نميشه ، آخه باران ! گفتم كه اونها ساده بودن، ديوونه بودن ، گل بودن ، بچه بودن كه اين طوري فكر ميكردن.

باران ! بذار هيچ كس ندونه كه موقع رفتن ميگفتي كه ديگه تنها نيستي، چون هميشه ياد من ، حرفها و لبخندهاي من و دستهاي من در كنارت هست .
اما ، باران ! حالا دستهام رو ببين ! ببين . ببين ، اين همون دستهاي خوبي هست كه دستات رو ميگرفت و بهت آرامش و عشق مي داد !؟
ميتوني نگاه كني و ببيني كه به چه روزي افتادن !؟ ببين چقدر خسته و زخمي شدن !
افسوس ! افسوس ! افسوس !
افسوس كه ديگه دستهام نمي تونن دستات رو بگيرن و بهت آرامش و عشق بدن !
باران ! بذار هيچ كس ندونه كه من براي دستهاي خالي و نا اميدم چقدر اشك ريختم.
بذار هيچ كس ندونه باران ، كه من موقع وداع ، موقع خداحافظي ، موقع رفتن تو ، موقع سوختن دلم ،
موقع حس كردن دردهام ، موقع تنهايي دستهام ، موقع فنا شدن روحم ، لبخند زدم .
بذار هيچ كس ندونه ، باران ! بذار هيچ كس ندونه ، هيچ كس كه من به فرو ريختن خودم لبخند زدم.

باران !
نمي نويسم كه برام گريه كني . نمي نويسم كه براي دستهاي تنهام اشك بريزي .
مينويسم كه لبخند بزني . اصلاً واسه خاطر همين يه لبخند كه مينويسم. واسه خاطر همين يه لبخند .
بر من بخند باران .
اون وقت من هم مي خندم .
اونچنان ميخندم كه تا به حال ديوانه اي بر عاقلي اين گونه نخنديده باشه .
اونچنان ميخندم كه تا به حال اسيري بر جلاد خود اين چنين نخنديده باشه.
اون چنان مي خندم كه تا به حال سيه روزي بر بخت خويش اين طور نخنديده باشه .
آنچنان ميخندم كه تا به حال كسي بر تنهايي خود اين طور نخنديده باشه.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شعر از حافظ .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30309< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي